داریوشداریوش، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

کوچولوهای من داریوش و کوروش

اولین مسافرت کوروش

اردیبهشت ماه ٩٢ که داریوش ٢٥ ماه وکوروش ٩ ماه داشت رفتیم شمال که حدود ١٠ روز سفرمون طول کشید مامانی هم با ما اومد خیلی سفر خوبی بود اما برای من که همش باید مراقبتون می بودم یکم سخت گذشت اخه اون موقع تو دوسال داشتی وداداش کوروش ٩ماه داشت هردوتون خیلی کوچولو بودین عکسای اولین مسافرت کوروش ودومین شمال داریوش ژ ژ خ دیگه اینقدر خسته شده بودی که توی تلکابین خوابت برد ...
16 آبان 1392

ارایشگاهی شکل اتاق بازی

امروز تصمیم گرفتم برات بنویسم که چقدر مامان وبابا رو موقع سلمونی رفتن اذیت میکنی اینقدر توی ارایشگاه جیغ میزنی وگریه میکنی که هرچی توی معدت داری بالا میاری اصلا نمیزاری ارایشگر به موهات دست بزنه از ماشین اصلاح خیلی میترسی دیگه گفتیم خودمون موهای اطراف گوشتو بزنیم اینطوری هم تو هم ما وهم اون ارایشگر راحت میشیم    تا اینکه با دایی ثابت اشنا شدیم دایی ثابت ارایشگاهشو مثل یک مهد کودک درست کرده بود وقتی وارد ارایشگاه شدیم دایی ثابت که خودشو اینطور به ما معرفی کرد به من و بابا گفت شما برین بشینین من همچین پسراتو اصلاح کنم که حتی یک قطره اشک هم نریزن ما هم نشستیم و دایی ثابت مهربون سر هر دوتونو به بهترین شکل ممکن کوتا...
16 آبان 1392

16 ماهی که گذشت

در تاریخ ١٣٩١/٥/١٧ داداشت بدنیا اومد که ما اسمشو کوروش گذاشتیم تو اون موقع یکسال و چهار ماه وپانزده روزت بود وقتی از بیمارستان اومدیم چون تو خیلی کوچولو بودی نسبت به داداشت عکس العمل خاصی نداشتی ولی از اینکه یک همبازی داشتی خوشحال بودی این عکسای پایین مربوط میشه به دو ماهگی کوروش     این هم چند تا عکس دیگه  داریوش بعد از تولد کوروش عکسای بیشتری ازداریوش وکوروش در ادامه مطلب   ...
10 آبان 1392

15 ماهگی

امروز رفتیم برای چکاپ ١٥ ماهگی وزنت ٦٠٠/١٠ وقدت ٨٣ بود خدارو شکر روی خط رشدی ومن از وزن گیریت راضیم از وقتی فهمیدی که مامان دیگه نمیتونه بغلت کنه خودت حسابی راه میری حتی پله های خونه رو هم خودت میای بالا البته ما همه جا با کالسکه میریم اما تو بیشتر دوست داری راه بری ...
4 تير 1391

من ونی نی توراهی

خیلی وقته که میخام از داداش کوچولوت بگم که تا ٥٠روز دیگه به دنیا میاد برات بگم که خوشحال باشی که تا چند وقت دیگه یک همبازی کوچولو داری بچه های کوچیکتر از خودتو خیلی دوست داری میدونم با داداشی هم کنار میای توی ماه رمضون به دنیا میاد از همین الان معلومه که مثل خودت شیطونه چون خیلی وروجکه وتکون میخوره هر چی میگذره سنگین تر میشم بغل کردنت خیلی برام سخت شده اما رسیدگیم به تو اصلا کم نشده هرشب با بابایی میریم پارک وکلی خوش میگذرونیم اینقدر توی پارک راه میری که وقتی بر میگردیم از شدت خستگی راحت تا صبح میخوابی دوهفته پیش هم من وتو بابایی و عموها رفتیم شمال با اینکه خیلی کم شانس بودیم وهوا خیلی گرم بود اما با همین وجود ب...
1 تير 1391

خاطرات من وداریوش

امروز پسر گلم ١٤ماهه شد دیگه برای خودت مردی شدی کارهای جدید یاد گرفتی خیلی ناز ودوست داشتنی شدی همش برای مامان میخندی خودتو برام لوس میکنی اما اصلا دوست نداری کسی بغلت کنه حتی من وبابایی دوست داری خودت راه بری اینقدر توی خونه راه میری که من فکر میکنم الان پاهای کوچولوت درد میگیره برات اسباب بازی میارم که به بهونه اونا کمی بشینی و استراحت کنی اما اصلا فایده ای نداره تموم گلدونا ووسایل شکستنی رو جمع کردم که به خودت اسیبی نرسونی     ...
2 خرداد 1391

بهار

امسال بهار مثل هر سال رفتیم شهرستان پیش بابابزرگ ومامان بزرگ وقتی اومدیم سرماخورده بودی ومن نتونستم ببرمت واکسنتو بزنم بعداز یک هفته بردمت هم قد و وزنتو گرفتن هم واکسنتو زدن اصلا نمیدونستم واکسن یکسالگی اینقدر راحته نه تب داره نه درد اگرنه زودتر میبردمت وزنت ٨٠٠/٩ وقدت که ماشااله خیلی بلنده ٨١ بود دقیقا ١٣ ماهت که تموم شد شروع به راه رفتن کردی اولش خیلی زمین میخوردی اما الان دیگه راحت برای خودت راه میری ومن با دیدن راه رفتنت لذت میبرم الان ١٣ماهو٨ روز داری دوروز پیش با بابایی بردیمت ارایشگاه تا ماشین اصلاح رو دیدی خیلی ترسیدی هیچ جوری ساکت نمی شدی اینقدر گریه کردی که هر چی خورده بودی بالا اوردی بعد هم که اصلاح تموم شد یک قیافه ای گرفتی ...
2 خرداد 1391